در وهله اول میخواهم بگویم چرا حادثه روز تشییع سیدابراهیم رئیسی یک موضوع و مساله کاملا جامعهشناختی بوده و صلاحیت انتخاب به عنوان یک سوژه جدی علمی را دارد. بسیج اجتماعی و قدرت بسیجشوندگی از مسائل مهم در دانش جامعهشناسی است. توضیح این موضوع که جمع و اجتماعات چرا و چگونه شکل میگیرد از مسائل مهم و دیرین این دانش است. ما در روز تشییع رئیسجمهور شاهد آن بودیم که میلیونها نفر از جمعیت ایران، در چند شهر بسیج شدند و برای تشییع شهدای خدمت به صحنه آمدند. از اقشار و اقوام گوناگون تا جغرافیا و اقلیمهای متعدد از تبریز تا تهران و بیرجند و مشهد مقدس در صحنه حاضر بودند. آیا حکومت یا دولت - ملت دیگری در جهان وجود دارد که در آن مردم نه از روی ترس و حکومت دیکتاتوری (نظیر کرهشمالی) و نه بر سبیل مناسک یا مناسبات قومی (همچون برخی کشورهای عربی و آفریقایی)، چندین و چند میلیون نفر در آنها بیاجبار بسیج شوند و در مراسم بدرقه رئیسجمهور شرکت کنند؟ آیا این قدرت بسیج اجتماعی جمهوری اسلامی ایران قابلیت مطالعه اهل علوم انسانی را ندارد؟ به واقع چه شده است که این کارشناسان حتی شأنیت سوژگی را برای این موضوع لحاظ نمیکنند؟ طبعا محقق و متفکر در بیان نظرات خود آزاد است و انتظار این نیست که همه این واقعه را همانطور که جماعت هوادار میفهمد بفهمند اما این ندیدن سوژه طبیعی است؟
البته برای من که قریب 2 دهه است در فضای علوم انسانی ایران نفس میکشم و حساسیتها و توجهات آن را میشناسم این بیتوجهی غریبه نیست! در واقع این جماعت دانشگاهی، روشنفکر و علوم انسانیخوانده، هر وقت نیروهای اجتماعی متناسب و هماهنگ با جریان تجددخواه و غربگرا به میدان آمدهاند، حتی اگر شده ۲۰۰ هزار نفر بودهاند، 10، 100 و 1000 برابر آنچه واقعیت و عینیت آن بوده به آن توجه کردهاند و در طرف مقابل وقایعی چون اتفاقات آبان 98 یا تشییعهای دی ۹۸ و خرداد ۱۴۰۳ را از اساس به دست فراموشی سپردهاند. مساله حتی بررسی انتقادی این رویدادها نیست، بلکه نادیدهانگاری محض است، بهگونهای که یکی از این فیلسوفان فعال اجتماعی(!) معتقد بود از آنجا که محصول این تشییع ناخواسته در سبد نظام قرار میگیرد پس درباره آن سکوت میکنم و دیگر جامعهشناس که از تحلیل هیچ پدیدهای در جمهوری اسلامی فروگذار نمیکند، این چند روز به جریان رو به تزاید فربگی مناسک در عراق به تقلید از ایران و تحلیل شخصیت مرحوم علامه کورانی و نسبتش با مهدویتگرایی پرداخته است اما دریغ از یک خط تحلیل پیرامون این حادثه مهم و بزرگ.
بنابراین سوال جدی ما این است: این تناقض در رفتار و رویکرد این اساتید را چگونه باید تحلیل کنیم؟ این رفتار که نود (Nude) دادن یک هزارم درصد چند نوجوان در خیابان ولیعصر اینگونه ضریب میخورد اما یک مشارکت چند میلیون نفری کلاً نادیده گرفته میشود، چگونه با ادعاهای علمی و بیطرف بودن آنان در عرصه علم سازگار میشود؟
مساله جدی در واقع آن است که از اساس هر نوع ادعای بیطرفی علمی در این مناسبات کاملا مزورانه و ریاکانه است. اساسا حیات سیاسی، فرهنگی و علمی این افراد در تمایزگذاری با جمهوری اسلامی ایران و هر چیز متصل به آن است. این سکوت هدفمند، همانقدر که نشان میدهد چیزی به نام جامعه علمی از اساس در این مملکت دروغ بزرگ و شاخداری است، بیانگر آن است که سیاستزدگی و حیات سیاستزده دانشگاه جزو لاینفک علوم انسانی در ایران است، و الا سوژه آنچنان بزرگ است و آنچنان دارای عینیت که جامعهشناس و علوم انسانیخوانده نمیتواند در برابر آن ساکت باشد.
بررسی تطبیقی عملکرد این جریان در 2 صحنه از شورش نسلی زن، زندگی، آزادی و حادثه تشییع برای ما عیانکننده نکات زیادی است. در شورش سال ۱۴۰۱، تا یک سال و نیم بعد تحلیلی نبود که نگویند و ننویسند! کار به جایی رسیده بود که حتی وقتی واقعه در جریان بود و هنوز ابعاد درست آن شناخته نشده بود، صدها صفحه مینوشتند و میزگرد برایش برگزار میشد و انواع اصطلاحات شبهعلمی و واژهها را تولید میکردند! یکی به شورش تجزیهطلبانه کومله در کردستان و آذربایجان غربی لقب خودآگاهی و همبستگی با روح قیام مهسا میداد، دیگری در ینگه دنیا و در بستر مرگ و سرطان از آن شورش نسلی با عنوان قیام ملی یاد کرد و آن دیگری قتل و غارت و هتک حرمت نوامیس ملت را جریان سیال زندگی بر بستر تنانگی و زنانگی میدانست. در هنگامهای که برخی منافقین در زندان اوین دست به علمیات خرابکاری زده بودند، برخی از این روشنفکران برای آن ادبیات قیام ملی از هگل تا مارکس و چگوارا تدارک میدیدند. در حالی که برای این تشییع باشکوه دریغ از حتی یک خط تولید محتوا و واژهپردازی، لذا با جامعهای علمی روبهرو هستیم که فاقد استقلال و بیطرفی علمی و حساسیت به مسائل دولت - ملت ایرانی است. البته این سیاستزدگی اهل علم ریشه در تاریخ معاصر ایران و رابطه روشنفکری و دیانت دارد.
به باور من که جریانات را تاریخی میبینم، از صدر مشروطه تا امروز هیچ پرچمی در حکومتداری، سیاست، علم و دانشگاه بلند نشده است مگر آنکه تکلیفش را با دین و دیانت مشخص کرده باشد. امروز از پس مطالعات جامعهشناسی علم میدانیم که نه در تاریخ علم به صورت اعم و نه تاریخ علم ایرانی هیچ چیز غیرسیاسی و غیرجبههای وجود ندارد. از این جهت نباید فریفته موقعیت رسمی و علمی این افراد شد و فریب ادعایی به نام جامعه علمی را خورد.
اگرچه این نتیجهگیری بدین معنا نیست که روشنفکر و پژوهشگر و استاد علوم انسانی خوانده آزاده و روشنبینی وجود ندارد که مصالح ملی در نگاهش برجسته باشد و به تب و تاب لااقل بخشی از تودههای مردم در سوگواری شهید جمهور توجه نکند اما به گمان نویسنده توقع مواجهه علمی و مستقل و ملی از نهاد بیمار علم در ایران انتظاری بجا نیست. اینکه چرا چنین است، طبعا در مجال اندک این یادداشت نمیگنجد و برای فهم آن باید به نقطه آغاز و تولد روشنفکری و دانشگاه و علوم انسانی در این مرز و بوم بازگشت.
محمد نیازی:پژوهشگر علوم اجتماعی و تاریخ